سفر کردم که از یادم بری دیدم نمیشه .......
پسرم نمیدونم الان کجا هستی و چرا تنهام گذاشتی ؟ این روزها بهت خیلی فکر میکنم که چرا بی وفا بود ی؟
چند وقتی بود که علی دوست داشت یه سفر به قائم شهر بریم و دوست قدیمی و هم دانشگاهیو که 15 سالی بود ندیده بود ببینه و این تصمیم این هفته عملی شد و شاید مهمترین بهانه هم عوض شدن حال و هوای من بود . البته در این رفتن تردید داشتم چون هنوز خودم حال روحی خوبی نداشتم که بتونم با یه خانواده جدید روبرو بشم اونم احتمال میدادم که نکنه با هم مچ نباشیم و بهم خوش نگذره ولی دوست هم نداشتم به علی نه بگم پس موافقت کردم و به سمت قائم شهر حرکت کردیم توی راه که خیلی خوش گذشت و این اولین سفر شمال بود که دو نفری میرفتیم (قبل از این حتما همسفرداشتیم ) . وقتی رسیدیم قائم شهر دوست علی اومد پیشواز و بعد هم رفتن به خونه شون . اول که علی دوستش رو نشناخت وقتی خونشون رفتیم دو تا پسر داشت که یکیش اول دبیرستان بود !!!!!!!!!! خلاصه اولش یکم طول کشید تا یخ همه باز شد ولی خدا رو شکر خانواده خیلی گرم و مهمان نوازی بودن و خیلی بهمون خوش گذشت . من کلی با خانومش دوست شدم اینقدر با هم حرف زدیم که علی موقع برگشت میگفت بابا تو چقدر اطلاعات داری من که دوستم بود و همدیگه رو میشناختیم اینقدر اطلاعات ندارم !!! خلاصه به باغشون رفتیم و کلی بهمون پرتقال و نارنگی دادن . جنگل های مختلف و بازی با بچه ها خیلی با صفا بود . پسر کوچیکه به باباش میگفت خانوم دوستت خیلی باحاله ( آخه خیلی با بچه ها بازی کردم ) و روز شنبه بعد از خوردن صبحانه به سمت تهران حرکت کردیم تو راه هم خیلی نگه داشتیم و خوش گذشت ولی نمیدونم چرا شب که خواستم بخوابم باز دلم گرفت باز اشکام جاری شد و طبق معمول علی باز دلجویی کرد ازم . گفت مگه قرار نشد دیگه گریه نکنی . چیکار کنم دست خودم نیست وقتی یادش میفتم گریه ام میگیره !!!