عمربی ارزش ما ......
امروز 100 روز از نبودنت در کنارم میگذره . خیلی زود گذشت .....
عزیزم خیلی دلم برات تنگ شده . گاهی دست روی شکمم میکشم و جای خالیت رو حس میکنم . وقتی فکرش رو میکنم که باید چند هفته دیگه بدنیا میومدی و من و بابایی رو خوشحال میکردی دلم میگیره و اشکم جاری میشه .
اصلا نمیدونم چرا از وقتی رفتی رفیق من این اشکها شده . اشکهایی که سعی میکنم از بقیه پنهانشون کنم و فقط توی تنهایی خودم باهاشون خودم رو راحت کنم ، البته گاهی دیگه اختیارشون از دستم خارج میشه و وقتی توی آغوش بابایی هستم از چشمام جاری میشه و بابایی با حرفهای قشنگش تسکین قلبم میشه . بهم میگه پسرمون الان بهترین جاست و منتظرمون هست تا شفاعتمون کنه و بهم میگه ازت بخوام خواهر یا برادرت رو زود بفرستی که دل مامان شاد بشه .
همه بهم میگن با اومدن نی نی جدید همه چیز رو فراموش میکنی ، ولی من هیچوقت 5 ماه با تو بودن و لحظات شیرین اولین بارداریمو فراموش نمیکنم . روزهای بی تو خیلی بهم سخت میگذره عزیزم واسه مامانی دعا کن
پ.ن : دوستای گلی که جویای احوالم شدن و از اقدام برای بارداریمجدد پرسیدن ، با توجه به واکنشی که بدنم بعد از زایمان نشون داده و هنوز به حال عادی بر نگشته فعلا دکتر اجازه اقدام مجدد رو نداده چند روز پیش رفتم یه دکتر جدید که عکس رنگی رحم واسم نوشته . به امید خدا . محتاج دعای خیر همتون هستم .