فسقلی عشق مامان و بابا

درد و دل های مریم با خودش

1390/10/19 19:10
351 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

امروز باز هم اومدم بنویسم ولی نه با احساسات قوی قبلی ، شاید سری قبل با تمام وجود حست میکردم و مینوشتم ولی اینبار با یک تصور نا مفهوم از اینکه آیا روزی خواهی بود یا نه ؟ مینویسم . دیگر از این به بعد برای دل خودم مینویسم زیرا ممکن است تو هیچ گاه نیایی که بخواهی بخوانی آنچه را درد دل یا خاطرات یک مادر مینامند . شاید هم روزی باشی و به این نوشته من بخندی نمیدانم ولی مینویسم از دلتنگی خودم برای خودم و ..........

بعد از 5 سال زندگی شیرین با علی نازنین تصمیم گرفتیم با امدن کودکی به زندگیمان شیرینی دوباره ببخشیم  و از شهریور 90 این تصمیم جدی شد من در ماه اول چنان دچار توهم بارداری بودم که تصور میکردم باردار شده ام ، البته دکتر نازنینم که همیشه همراهم نیز هست گفته بود که به دلیل کیست ممکن است تاخیری وجود داشته باشد ولی من این را در ماه اول حس نکردم ، ولی در ماه دوم فهمیدم که زمان نیاز است البته شاید زمان در حالت معمول بسیار عادی بگذرد ولی خدا نکند منتظر باشی که هر روز ، یکسال است . و بعد از 4 ماه باز دست به دامان دکترم شد و معلوم شد که تعداد کیستها دو برابر شده و قرار شد از ماه پنجم داروهای جدید را شروع کنم و اینکار را نیز کردم ولی وقتی مجددا پیش دکتر رفتم با تعجب گفت امان از حتی سر سوزن اثری از دارو و درمان .

دکتر ناراحت شدو  برای ماه ششم دوز داروها را بالاتر برد به امید اثری بهتر .   من توی مطب به روی خودم نیاوردم ولی نمیدونم چرا به محض رسیدن به اتوبوس و نشستن روی صندلی این اشکهای من بود که ناخواسته جاری شد هر کار میکردم نمیتونستم جلوشون رو بگیرم ، علی بهم زنگ زد ولی نتونستم باهاش حرف بزنم تا رسیدم خونه و اون هم از ترس سریع از سر کار اومد خونه و شد مرهم اشکهای من و البته با ریلکسی تمام از توکل به خدا و درست شدن مشکلات به مرور زمان حرف زد کمی منو آروم کرد ، ولی نمیدونم چرا وقتی بهش فکر میکنم حس بدی بهم دست میده ، یه چیزی که شاید روی من سنگینی میکنه و واسه یه مرد راحته پذیرفتنش حرف اطرافیانه ، شاید توی این 5 سال هر کس میگفت بچه نمیخوای با خنده میگفتم نه و اصلا هم برام مهم نبود چی فکر میکنن ولی نمیدونم چرا الان کسی میپرسه با اینکه چیزی هم نمیدونه ولی باز دلم میگیره . حس میکنم حرفش با منظور بوده وای................

امان از این فکرای الکی که سراغ آدم میاد ، امان ، امان  و ...........

نمیدونم شاید خیلی زود بود این حرفهای ناامیدی رو بزنم که البته همیشه به لطف خدا امیدوارم ولی اینا درد دلایی  که الان توی دلم سنگینی میکرد  درد دل هایی که شاید هیچکس تا توی موقعیتت نباشه درکشون نمیکنه 

..................................................

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

ساناز
20 دی 90 16:58
امیدوارم خیلی زود این دوران هم تموم شه و به دوران زیبای بارداری نزدیک بشی چرا که
........... و این نیز بگذردد


مرسی عزیزم همچنین تو دوست خوبم
مامان مهرناز
21 دی 90 8:09
مريم جونم الان كه داشتم اين نوشته ات رو ميخوندم همزمان شد با زيارت عاشورايي كه صداش داره از بلندگوي مسجد اداره پخش ميشه. خيلي دلم گرفت. گريه ام گرفت براي دل بي طاقت و ناراحت تو دوست خوبم. باور كن از ته ته دلم برات دعا كردم كه خدا به زودي دل مهربونت رو شاد كنه. مطمئنم خوندن متن تو همزمان با زيارت عاشورا حكمتي داشته كه به زودي حكمتش رو دوتامون درك مي كنيم. عزيزم غصه نخور تو اونقدر دلت پاكه كه خدا نميذاره بي جواب از درگاهش برگردي.

قربون تو دوست گل و مهربونم برم توکلم به خداست هر چی اون بخواد راضیم به رضای خدا
لیلا
21 دی 90 20:42
عزیزمی مریم ی . این روزها میگذره . من خوووووب درکت میکنم . از خدااا میخوام هر چه زودتر دل مهربونت رو شاد کنه امیدوارم نا امیدی هیچوقت بهت سر نزنه جیگرم


مرسی لیلا ی عزیز و دوست مهربونم امیدوارم تو هم زود زود بهم خبر خوش بدی که خوشحالم کنی بوسسسس
ترنم
28 دی 90 11:25
مریم عزیزم نا امید نباش گلم با خوندن این مطلبت دلم واقعا گرفت همین جا از ته دلم از خدا میخوام که زودتر دل تو و همه مامانای منتظر رو شاد کنه و تو روزی به این مطالب و افکارت بخندی


مرسی عزیزم خیلی لطف داری و امیدوارم تو هم به زودی خبر خوش شنیدن صدای قلب نی نی و سلامتیش رو بهمون بدی که آرزوی لبی منه عزیزم
زینب
30 دی 90 21:56
عزیزم بهترین ها را برات آرزو میکنم.


مرسی زینب جون خوشحالم کردی نظر گذاشتی همچنین برای شما
مامان دینا
6 بهمن 90 18:51
سلام مریم جان خوبی عزیزم.............
وقتی خوندم نوشتی صندلی اتوبوس یاد چچی افتادم.............روزی دکتر به من گفت که به خاطر کیست هایی که داری احتمال بارداریت 50 درصده اون روز من هم وقتی نشستم روی صندلی اتوبوس اشک ریختم.............
نمی دونم چی باید بگم چون خودم می دونم چقدر سخته.............ولی این دوره ها هم برای من گذشت برای تو هم می گذره مزیت این دوره ها اینه که بی تابیت باعث رفتار بهتری در اینده با نی نی ات داشته باشی............شاد باشی و خوش خبر همیشه!


مرسی دوست عزیزم امیدوارم نی نی تو هم سالم به ئنیا بیاد و دینای عزیزم هم همیشه سالم و شاد باشه در کنار مادر مهربونشون

سحر
24 بهمن 90 17:34
سلام مریم جونم. و سلام به نی نی مریم که یه روزی میاد و این نوشته ها رو می خونه و کلی به مامانش می خنده!
نی نی مریم ، حالت خوبه خاله جون؟ ببین تو رو خدا از دست این مامانت چی میکشیم ما؟! حالا ما هیچ ، بنده خدا اون بابات که هی باید ناز این زن لوس لوسیشو بکشه و آرومش کن....
مریم جون ، می دونم سخته ، ولی صبور باش.
اندکی صبر ، سحر نزدیک است...

(من هر 10 هزار سال یه بار تو یه وبلاگ نظر میذارم ، دیدم 10 هزار سال شده بود ، گفتم بیام یه نظر بذارم که یه وقت در زنده بودنم شک و شبهه ای پیش نیاد!)
قربونت

مرسی عزیزم ان شالله که این مامان لوس به زودی خبر خوش مامان شدنشو بهتون میده
و خیلی لطف کردی به وبلاگم سر زدی
ان شالله ریحانه جونمون هم صحیح و سالم بدنیا بیاد