درد و دل های مریم با خودش
سلام عزیزم
امروز باز هم اومدم بنویسم ولی نه با احساسات قوی قبلی ، شاید سری قبل با تمام وجود حست میکردم و مینوشتم ولی اینبار با یک تصور نا مفهوم از اینکه آیا روزی خواهی بود یا نه ؟ مینویسم . دیگر از این به بعد برای دل خودم مینویسم زیرا ممکن است تو هیچ گاه نیایی که بخواهی بخوانی آنچه را درد دل یا خاطرات یک مادر مینامند . شاید هم روزی باشی و به این نوشته من بخندی نمیدانم ولی مینویسم از دلتنگی خودم برای خودم و ..........
بعد از 5 سال زندگی شیرین با علی نازنین تصمیم گرفتیم با امدن کودکی به زندگیمان شیرینی دوباره ببخشیم و از شهریور 90 این تصمیم جدی شد من در ماه اول چنان دچار توهم بارداری بودم که تصور میکردم باردار شده ام ، البته دکتر نازنینم که همیشه همراهم نیز هست گفته بود که به دلیل کیست ممکن است تاخیری وجود داشته باشد ولی من این را در ماه اول حس نکردم ، ولی در ماه دوم فهمیدم که زمان نیاز است البته شاید زمان در حالت معمول بسیار عادی بگذرد ولی خدا نکند منتظر باشی که هر روز ، یکسال است . و بعد از 4 ماه باز دست به دامان دکترم شد و معلوم شد که تعداد کیستها دو برابر شده و قرار شد از ماه پنجم داروهای جدید را شروع کنم و اینکار را نیز کردم ولی وقتی مجددا پیش دکتر رفتم با تعجب گفت امان از حتی سر سوزن اثری از دارو و درمان .
دکتر ناراحت شدو برای ماه ششم دوز داروها را بالاتر برد به امید اثری بهتر . من توی مطب به روی خودم نیاوردم ولی نمیدونم چرا به محض رسیدن به اتوبوس و نشستن روی صندلی این اشکهای من بود که ناخواسته جاری شد هر کار میکردم نمیتونستم جلوشون رو بگیرم ، علی بهم زنگ زد ولی نتونستم باهاش حرف بزنم تا رسیدم خونه و اون هم از ترس سریع از سر کار اومد خونه و شد مرهم اشکهای من و البته با ریلکسی تمام از توکل به خدا و درست شدن مشکلات به مرور زمان حرف زد کمی منو آروم کرد ، ولی نمیدونم چرا وقتی بهش فکر میکنم حس بدی بهم دست میده ، یه چیزی که شاید روی من سنگینی میکنه و واسه یه مرد راحته پذیرفتنش حرف اطرافیانه ، شاید توی این 5 سال هر کس میگفت بچه نمیخوای با خنده میگفتم نه و اصلا هم برام مهم نبود چی فکر میکنن ولی نمیدونم چرا الان کسی میپرسه با اینکه چیزی هم نمیدونه ولی باز دلم میگیره . حس میکنم حرفش با منظور بوده وای................
امان از این فکرای الکی که سراغ آدم میاد ، امان ، امان و ...........
نمیدونم شاید خیلی زود بود این حرفهای ناامیدی رو بزنم که البته همیشه به لطف خدا امیدوارم ولی اینا درد دلایی که الان توی دلم سنگینی میکرد درد دل هایی که شاید هیچکس تا توی موقعیتت نباشه درکشون نمیکنه
..................................................