این روزهای من
سلام عزیزم
از اینکه چند وقتیه واسط ننوشتم عذر خواهی میکنم واسه همین میخوام توی این مطلب خلاصه اتفاقات گذشته رو واسه ات بنویسم :
بعد از اینکه دیگه نرفتم سر کار و خونه نشین شدم ، هنوز سرم شلوغ بود و هر روز مشغول رفتن به اداره کار واسه درست کردن بیمه بیکاری و این پروسه که هنوز هم تمام نشده با کمک و همراهی بابا علی مهربون انجام شد و حالا هم منتظر یکسری از کارها هستم که انجام بشه و بعد باز برم دنبال بقیه کارها ، خلاصه روزها به همین منوال میگذشت و شبها هم با افطاری و فیلم های تلویزیون و ...
بابا علی تعطیلات تابستونه داشت و من هم که بیکار تصمیم گرفتیم با اجازه دکتر یه مسافرت بریم که البته با توجه به شرایط من به این نتیجه رسیدیم که بریم خونه مامان مینا و بابا ابراهیم . چند روز قبل از عید خاله معصومه و مبینا و مامان مینااومدن خونمون و خیلی خوش گذشت و مبینا کوچولو واسه نی نی خاله اش یه خرس خوشگل خریده بود که خودشم کلی ذوقش رو میکرد ، بعد از 2 روز بودن خونه ما رفتن مشهد و شمال واسه تفریح و ما روز شنبه یعنی یه روز قبل از عید فطر به همراه بابا علی و خاله مرضیه و مامان مینا راهی شهرکرد شدیم و فردای اون روز هم دایی مجتبی و زندایی هدیه هم اومدن و جمعمون جمع بود هر چند دایی جون و زندایی و خاله مرضیه خیلی مامانی رو اذیت میکردن ( واسه شوخی و خنده ) و با شوخی هی به مامانی میخندیدن ولی بابا علی از پس همشون بر میومد و به مامانی دلداری میداد .
بعد از سه روز که شهرکرد بودیم به سمت یاسوج حرکت کردیم و رفتیم پیش مامان بابا علی که اونم کلی ذوق زده شده بود و فقط شکم من رو میبوسید و میگفت دلم میخواد نوه عزیزم رو ببوسم
و هر روز هم یه مرغ محلی میکشتو کباب میکرد و به زور من باید میخوردم میگفت میخوام نوه ام جون بگیره خلاصه اونجا هم خوش گذشت و بعد از دو روز جمعه برگشتیم و توی راه اصفهان ،خاله مرضیه رو هم سوار کردیمو راهی تهران شدیم و ساعت 4 صبح رسیدیم تهران و دیگه داشتم لحظه شماری میکردم که برم سونو گرافی و ببینم نی نی عزیزم در چه حالیه !!! روی برگه سونو گرافی هم ساعت کار رو نوشته بود 8 تا 2 بعد از ظهر ، صبح ساعت 10 با بابا علی راهی شدیم و من به خاطر ترس سونو قبلی کلی شکلات و ... خوردم ولی بعد که رفتیم سونو دیدیم ساعت کاری تغییر کرده و باید بعداز ظهر بیایم نوبت گرفتیم و برگشتیم خونه و باز انتظار تا ساعت 3 بعداز ظهر که با بابایی راهی شدیم و سه نفر جلوی من بودن کلی استرس داشتم و همش مشغول دعا کردن بودم تا نوبتم شد و با بابایی رفتیم داخل و قبل از سونو جریان سونو قبلی ام رو برای دکتر تعریف کردم که حواسش باشه و کوچولوی نازنینم رو اذیت نکنه البته خانم دکتر خیلی مهربونی بود و چهره اش هم انرژی مثبت میداد و آرامش بخش بود . اول سونو سراسر سکوت بود و استرسم بیشتر میشد که دکتر گفت : خدا رو شکر همه چیز نی نی شما خوبه و هیچ مشکلی من نمیبینم بعد هم گفت :جنسیتشو میدونین که من گفتم نه . گفت دوست دارین چی باشه ؟ گفتم : فرق نمیکنه فقط سالم باشه که خانم دکتر گفت سلامتش رو که بهت گفتم شکر خدا خوبه و نی نی شما پسرهنمیدونم چرا وقتی شنیدم اشک از چشمام جاری شد بابایی باز ازم پرسید چیه ؟گفتم پسر که گل از گلش شکفت و از خانم دکتر پرسید مطمئنین پسره ؟ و خانم دکتر دسته گل بین پای تو رو واسه بابایی زوم کرد که بابایی باور کنه یه پسره طلا داره . بعد هم دکتر کم کم تمام اجزا بدنتو بهمون نشون داد و ما هی ذوق میکردیم کف پای چپت رو توی شکم مامان فشار میدادی که من به دکتر گفتم : پس چرا حسش نمیکنم گفت آخه الان زیاد قدرت نداره .( الهی من فدای پای کوچولوت بشم )
بعد از مطب خوشحال و خندان اومدیم و به همه خبر دادیم البته همه میگفتن ما میدونستیم پسره !!!!
بابا علی هم که کلی برای بقیه از پسرش تعریف میکرد و حسابی همه رو اذیت میکرد مثلا به زندایی هدیه میگفت یه دختر بیارین شاید !!! پسرم اومد گرفتش و یا به خواهرش میگفت از دست خواستگارا راحت شدم و ............
در مورد نامگذاری تو هم بگم من و بابایی از وقتی نامزد کردیم با هم تصمیم گرفتیم اسم نی نی مون رو اگه پسره سهیل و اگه دختره سوگند بذاریم ولی وقتی زمان گذشت گفتیم نه یه اسمهای دیگه انتخاب کنیم و وقتی تو اومدی توی شکمم با هم سر اسم آرتین برای پسر تفاهم داشتیم ولی سر اسم دختر به هیچ تفاهمی نرسیدیم که دیگه الان نیازی هم نیست و به این ترتیت گل پسر من ، یکی یدونه مامان و بابا ، امید زندگیمون رو آرتین نام گذاشتیم ان شالله همیشه سالم باشی و اسم دار عزیزم .
خدایا شکرت از اینکه دلشادمون کردی ، ازت میخوام علی عزیزم و آرتین نازنینم رو برام صحیح و سالم نگه داری آمین یا رب العالمین .