این روزهای من
آموختم که خدا عشق است و عشق تنها خداست آموختم که وقتی ناامید میشوم خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار میکشد دوباره به رحمت او امیدوار شوم . آموختم اگر تاکنون به آنچه خواستم نرسیدم خدا برایم بهترش را در نظر گرفته آموختم که زندگی دشوار است و لی من از آن سخت ترم .........
این روزها این جمله شده ورد زبونم شاید بتوانم خودم رو آروم کنم
این روزها با خودم کلنجار میرم که باید بسازم با زمونه ولی نمیدونم چرا اکثر مواقع اشک امونم نمیده
خیلی کمتر گریه میکنم ولی اکثراً بغض گلویم را گرفته گاهی وقتی وسط جمله دیگه نمیتونم حرفم رو ادامه بدم به خاطر بسته شدن گلوم توسط بغض احساس خجالت میکنم
با خودم هر روز تصمیمات جدیدم رو مرور میکنم که باید قوی باشم ، به خاطر علی و به خاطر زندگیم باید صبورتر باشم ، باید همه چیز رو به حساب حکمت و تقدیر الهی بذارم ولی نمیدونم چرا در طول روز فراموش میکنم که با خودم عهد و پیمان بستم و باز یاد خاطرات گذشته میفتم .
چقدر سخته که تمام طول روز روی خودت کار کنی که صبور باشی اونوقت یه نفر که حتی توی 6 سالی که ازدواج کردی ازت خبر نداره بهت زنگ میزنه تا احوالت رو بپرسه یکدفعه حرفی میزنه ( البته یعنی از سر دلسوزی ) که آتیش میگیری که میسوزی و دیگه طاقت تمام میشه و خوشحالی که باز دلیلی برای اشک ریختن پیدا کردی .
جالب برام اینه که اطرافیان وقتی میبینن گریه نمیکنی خیالشون راحت میشه و به کارشون مشغول میشن ، نمیدونن توی دلت چه غوغایی به پاست ، ولی مهم اینه که کمتر روی مخت راه میرن که گریه نکن ، بسه دیگه
چند روز پیش رفتم دکتر تمامی آزمایشات خودم و آرتین و سونوها و .... را چک کرد و گفت من هیچ مشکلی نه در مادر و نه در جنین ندیدم و به امثال شما میگن زایمان بی دلیل !!!!! دکتر در آخر گفت عزیزم رفتن فرزندت رو بذار به حساب تقدیر الهی . و در جواب اینکه باید چیکار کنم گفت : فقط دعا !!!!
بدترین چیزی که الان توی وجودم هست یه دلهره عجیب ، یه استرس ، نمیدونم شاید از همه بدتر یه دلتنگی !!!!
از اینکه علی خودش رو به آب و آتیش میزنه تا من فراموش کنم هم خوشحالم ، هم ناراحت !!!
خوشحال از اینکه چقدر دوستم داره و ناراحت از اینکه .......................
دکتر گفت باید این روزها پیاده روی کنی !! رفتیم پیاده روی یکدفعه یه خانوم بهم نزدیک شد با تمام وجود دستم رو جلوی شکمم گرفتم نکنه به شکمم بخوره !!!!!!1 و بعد از اون باز اشک امونم نداد که دیگه پسرم .........
میدونم مامانم خیلی برام زحمت کشیده تو این روزها همش دور و برمه و در حال رسیدگی به من ولی دلم تنهایی میخواد !!! شاید بتونم تو تنهایی خودم رو پیدا کنم !!!
پسرم ، پاره تنم الان نمیدونم در چه حالی هستی ولی به خدا با تمام وجود دوستت دارم و سخت ترین و تلخ ترین اتفاق توی زندگیم رفتنت بود، رفتنی که آتیشم زد شاید خیلیا با تمسخر گفتن خوبه حالا 5 ماهت بوده ها اینجوری میکنی ولی هیچکس از دل خراب مریم خبر نداره نمیدونن که چقدر برات آرزو داشتم و بهت دلبسته بودم
بدترین حرفی که این روزا شنیدم البته به نقل قول یکی از همکارام از یکی دیگه از همکارام : بابا معلوم بود این بچه اش رو نمیخواست آخه 3 ماه اول رو اومد سرکار !!!!!!!!!!!1
آخه خدایا به همچین آدمهای ........چی میشه گفت اولین لحظه خواستم نفرین کنم ولی رو زبونم نیومد ..............
این روزها وقتی با مامانم داریم یه فیلم میبینیم یه دفعه مامانم از یه قسمتی حرف میزنه میگم کی نشون داد میگه چند دقیقه قبل !!!!! ومن یادم میاد که اصلا فیلمی ندیدم و محو توی خاطرات خودم . یا هر حرفی بهم میزنن بعد در موردش سوال میکنن حس میکنم اولین بار شنیدم و بارها و بارها اتفاق افتاده . و جدیداً حرفم به همه این شده بیخیال مخ من هنگه !!! من حوصله ندارم !!!! خسته شدم از رفتار خودم !!!!
هر روز که میام منتظرم که وبلاگم باز نشه چون میدونم علی قراره وبلاگم رو حذف کنه ، میگه وقتی تو اینترنتی میدونم داری خاطرات گذشته رو میخونی و بعد هم دیگه ......... فعلا با اصرار خودم دست نگه داشته
امروز ششمین سالگرد ازدواجمون بود ، با خودم تصمیم گرفتم که خوشحال باشم ، مامانم رفت خونه خاله و من خوشحال از تنهایی با علی !!به پیشنهاد علی برای جشن این روز رفتیم پارک ، توی یه آلاچیق !! ولی حوصله خودم رو هم نداشتم اولش سعی کردم ولی نشد !! و من از 3 ساعتی که توی پارک بودیم 2 ساعت خوابیدم !!! عصر هم رفتیم دنبال مامانم و برگشتیم خونه !!! فکر کنم علی یا ناراحت شد و یا فراموش کرد که سالگرد ازدواجمونه و الان خوابیده چیزی که هیچ وقت از علی ندیدم ، مگه ممکنه علی که این روزها هر کاری برای خوشحالی من بکنه یکدفعه طی چند ساعت یادش بره سالگرد ازدواجمون رو !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خیلی پراکنده نوشتم ولی حداقل نوشتم حرفهایی که توی وجودم سنگینی میکنه
خدایا راضیم به رضای تو ، بزرگی و در بزرگواریت به اندازه سر سوزنی شک ندارم ، من رو به حال خودم واگذار نکن ، دستم رو بگیر و تنهام نذار . کمکم کن با شرایط کنار بیام ، میدونم که حتما به صلاحم بوده ، ولی صبرش رو هم بهم بده ، خدایا شوهرم و زندگیم رو دوست دارم ولی حوصله هیچ کاری رو ندارم کمکم کن بچسپم به زندگیم ، به یه انرژی نیاز دارم که باز بلند شم .