فسقلی عشق مامان و بابا

این روزهای من

1391/6/17 0:48
786 بازدید
اشتراک گذاری

 

آموختم که خدا عشق است و عشق تنها خداست آموختم که وقتی ناامید میشوم خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار میکشد دوباره به رحمت او امیدوار شوم . آموختم اگر تاکنون به آنچه خواستم نرسیدم خدا برایم بهترش را در نظر گرفته آموختم که زندگی دشوار است و لی من از آن سخت ترم .........

این روزها این جمله شده ورد زبونم شاید بتوانم خودم رو آروم کنم

این روزها با خودم کلنجار میرم که باید بسازم با زمونه ولی نمیدونم چرا اکثر مواقع اشک امونم نمیده

خیلی کمتر گریه میکنم ولی اکثراً بغض گلویم را گرفته گاهی وقتی وسط جمله دیگه نمیتونم حرفم رو ادامه بدم به خاطر بسته شدن گلوم توسط بغض احساس خجالت میکنم

با خودم هر روز تصمیمات جدیدم رو مرور میکنم که باید قوی باشم ، به خاطر علی و به خاطر زندگیم باید صبورتر باشم ، باید همه چیز رو به حساب حکمت و تقدیر الهی بذارم ولی نمیدونم چرا در طول روز فراموش میکنم که با خودم عهد و پیمان بستم و باز یاد خاطرات گذشته میفتم .

چقدر سخته که تمام طول روز روی خودت کار کنی که صبور باشی اونوقت یه نفر که حتی توی 6 سالی که ازدواج کردی ازت خبر نداره بهت زنگ میزنه تا احوالت رو بپرسه یکدفعه حرفی میزنه ( البته یعنی از سر دلسوزی ) که آتیش میگیری که میسوزی و دیگه طاقت تمام میشه و خوشحالی که باز دلیلی برای اشک ریختن پیدا کردی .

جالب برام اینه که اطرافیان وقتی میبینن گریه نمیکنی خیالشون راحت میشه و به کارشون مشغول میشن ، نمیدونن توی دلت چه غوغایی به پاست ، ولی مهم اینه که کمتر روی مخت راه میرن که گریه نکن ، بسه دیگه

چند روز پیش رفتم دکتر تمامی آزمایشات خودم و آرتین و سونوها و .... را چک کرد و گفت من هیچ مشکلی نه در مادر و نه در جنین ندیدم و به امثال شما میگن زایمان بی دلیل !!!!! دکتر در آخر گفت عزیزم رفتن فرزندت رو بذار به حساب تقدیر الهی . و در جواب اینکه باید چیکار کنم گفت : فقط دعا !!!!

بدترین چیزی که الان توی وجودم هست یه دلهره عجیب ، یه استرس ، نمیدونم شاید از همه بدتر یه دلتنگی !!!!

از اینکه علی خودش رو به آب و آتیش میزنه تا من فراموش کنم هم خوشحالم ، هم ناراحت !!!

خوشحال از اینکه چقدر دوستم داره و ناراحت از اینکه .......................

دکتر گفت باید این روزها پیاده روی کنی !! رفتیم پیاده روی یکدفعه یه خانوم بهم نزدیک شد با تمام وجود دستم رو جلوی شکمم گرفتم نکنه به شکمم بخوره !!!!!!1 و بعد از اون باز اشک امونم نداد که دیگه پسرم .........

میدونم مامانم خیلی برام زحمت کشیده تو این روزها همش دور و برمه و در حال رسیدگی به من ولی دلم تنهایی میخواد !!! شاید بتونم تو تنهایی خودم رو پیدا کنم !!!

پسرم ، پاره تنم الان نمیدونم در چه حالی هستی ولی به خدا با تمام وجود دوستت دارم و سخت ترین و تلخ ترین اتفاق توی زندگیم رفتنت بود، رفتنی که آتیشم زد شاید خیلیا با تمسخر گفتن خوبه حالا 5 ماهت بوده ها اینجوری میکنی ولی هیچکس از دل خراب مریم خبر نداره نمیدونن که چقدر برات آرزو داشتم و بهت دلبسته بودم

بدترین حرفی که این روزا شنیدم البته به نقل قول یکی از همکارام از یکی دیگه از همکارام : بابا معلوم بود این بچه اش رو نمیخواست آخه 3 ماه اول رو اومد سرکار !!!!!!!!!!!1

آخه خدایا به همچین آدمهای ........چی میشه گفت اولین لحظه خواستم نفرین کنم ولی رو زبونم نیومد ..............

این روزها وقتی با مامانم داریم یه فیلم میبینیم یه دفعه مامانم از یه قسمتی حرف میزنه میگم کی نشون داد میگه چند دقیقه قبل !!!!! ومن یادم میاد که اصلا فیلمی ندیدم و محو توی خاطرات خودم . یا هر حرفی بهم میزنن بعد در موردش سوال میکنن حس میکنم اولین بار شنیدم و بارها و بارها اتفاق افتاده . و جدیداً حرفم به همه این شده بیخیال مخ من هنگه !!! من حوصله ندارم !!!! خسته شدم از رفتار خودم !!!!

هر روز که میام  منتظرم که وبلاگم باز نشه چون میدونم علی قراره وبلاگم رو حذف کنه ، میگه وقتی تو اینترنتی میدونم داری خاطرات گذشته رو میخونی و بعد هم دیگه ......... فعلا با اصرار خودم دست نگه داشته

امروز ششمین سالگرد ازدواجمون بود ، با خودم تصمیم گرفتم که خوشحال باشم ، مامانم رفت خونه خاله و من خوشحال از تنهایی با علی !!به پیشنهاد علی برای جشن این روز رفتیم پارک ، توی یه آلاچیق !! ولی حوصله خودم رو هم نداشتم اولش سعی کردم ولی نشد !! و من از 3 ساعتی که توی پارک بودیم 2 ساعت خوابیدم !!! عصر هم رفتیم دنبال مامانم و برگشتیم خونه !!! فکر کنم علی یا ناراحت شد و یا فراموش کرد که سالگرد ازدواجمونه و الان خوابیده چیزی که هیچ وقت از علی ندیدم ، مگه ممکنه علی که این روزها هر کاری برای خوشحالی من بکنه یکدفعه طی چند ساعت یادش بره سالگرد ازدواجمون رو !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خیلی پراکنده نوشتم ولی حداقل نوشتم حرفهایی که توی وجودم سنگینی میکنه

خدایا راضیم به رضای تو ، بزرگی و در بزرگواریت به اندازه سر سوزنی شک ندارم ، من رو به حال خودم واگذار نکن ، دستم رو بگیر و تنهام نذار . کمکم کن با شرایط کنار بیام ، میدونم که حتما به صلاحم بوده ، ولی صبرش رو هم بهم بده ، خدایا شوهرم و زندگیم رو دوست دارم ولی حوصله هیچ کاری رو ندارم کمکم کن بچسپم به زندگیم ، به یه انرژی نیاز دارم که باز بلند شم .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

مامان دینا و امیر
17 شهریور 91 1:34
سلام ...........نمی دانی چقدر خوشحال می شوم که می بینم می نویسی منتظرم هر بار انگار...........تو این نوشتن ها خودتو پیدا می کنی مطمتن باش همین پراکنده گویی ها معجزه می کند بنویس!
خاله نسيم
18 شهریور 91 13:37
مريم جون همين كه وب وباز كردم انگار يه آب داغ ريختن روم اشكام امونمو بريده بود خدا واقعا بهت صبربده امافكر كنم الان جاي پسرت پيش خدا خوبه خوبه نميدونم چي برات بنويسم اما اينو ميدونم يه سفر كوچولو براتون خوبه راستي توروخدا وبتو پاك نكن اگر هم پاك كردي حتما بيا پيش ما بهت عادت كرديم مارفيق نيمه راه نيستيم
لیلا
19 شهریور 91 10:46
عزیزم نمیدونم چرا نظرایی که برای دو تا پست گذشتت نوشتم نیستن . اما به هر حال به یادتم و میام و میخونم وبلاگت رو . این روزهای تو هم میگذره انشالله . خدا بزرگهههههههه . همه این دلتنگی ها وجود داره . تا تو شاد نباشی شوهرت بر نمیگرده به اون روزها . باید از خودت شروع کنی عزیزم . من الانم گاهی فراموشی میگیرم و میرم تو رویای خودم اما تا پوریا میگه کجایی یه دفعه مثل دیوونه ها میزنم زیر خنده و شادی و .... اما خودم میدونم یه فریب . اما چه کنم میخوام زندگی کنم ، مادر بشم ، زن خیلی خوبی باشم . پس میشه و ما میتونیم . فقط نیاز به گذر زمان داره که میدونم به زودی شامل حال تو هم میشه . به امید اون روز که بسیار نزدیک هست گلم مواظب خودت باش
مامان آدرین
24 شهریور 91 23:01
عزیزم متاسفم فقط گذشت زمان و فکر به امیدهای آینده و یک پسر کاکل زری و یا یک دختر ناز کمکت کنه
ارامی
26 شهریور 91 0:30
سلام دوست همدرددم..منم 12 شهریور دوقلوهامو از دست دادم ..خداروشکر که تو زیاد درد نکشیدی من که بعد از دو روز درد کشیدن زایمان کردم در یک روز دو بار زایمان کردم ...هنوزم بدنم درد میکنه و حالم سر جاش نیست..عزیزم باید بپذیریم چون خواست خدا بوده ..گلم من بعد از 4 سال انتظار بچه دار شدم میدونی واسم یک عمر بود فکر کن هر ماه تو این 4 سال منتظر باشی...باورم نمیشه که همه چیز تمام شد ..عزیزم من و تو خیلی خوب میتونیم همدیگه رو درک کنیم پس دلم میخواد ازت خبر داشته باشم اگر وبلاگت رو پاک کردی به من سر بزن یا ایمیل بده..
مهرناز مامان رادین
31 شهریور 91 12:35
مریم عزیزم خیلی دل تنگتم. اما بخاطر شرایطت و اینکه میدونم حوصله کسی رو زیاد نداری مزاحمت نمیشم. دوست دارم بهت زنگ بزنم و صداتو بشنوم شاید کمی آرومتر بشم اما بخاطر تو اینکار رو نمیکنم. هر وقت بهتر شدی و حوصله شنیدن حرفهای یه دوست رو داشتی بهم خبر بده تا مشتاقانه باهات تماس بگیرم.
خاله نسیم
2 مهر 91 8:47
مریم جون یادم رفت بگم اوج شنبه ودوشنبه صبح ها وچهارشنبه بعداز ظهرها هست اون موقع بهش بزنگ
لیلی
10 مهر 91 1:57
سلام.از وقتی دارم میخونمت ..... زار میزنم گریه امان نمیده.. همدردیم........بمیرم برای بچه هامون که انقدر مظلومانه رفتن خدا بهت صبر بده دوست من...بهم سربزن درکت میکنم
سمی مامان امیرین
11 مهر 91 17:49
ناراحت نباشمنم همدردتم و اینارو کشیدم.ایشالا به همین زودی یه فرشته کوچولو میاد تو دلتو سفت بهت میچسبه.
نسیم-مامان آرتین
12 مهر 91 9:03
مریم جونم نیستی-ایشالا که همه چیز خوبه
نسیم-مامان آرتین
16 مهر 91 11:37
مریم جون زیارت قبول الان چطوری بهتر شدی من هر وقت میرم مشهد دلم خیلی آروم میشه
سمی مامان امیرین
16 مهر 91 14:34
ممنون که اومدی پیشمون.
ارامی
18 مهر 91 16:22
عزیز دلم خوشحالم که روحیه ات خوب شده...خوشحالم که خوبی...پسرتم در کنار دختر و پسر من تو اسمونا مواظبمونن و واسمون دعا میکنن...عزیز دلم ایشالا به زودیه زود دوباره نی نی دار بشی و این دفعه تا اخر عمر صحیح و سالم در کنارت باشه
عمو سعيد
21 مهر 91 3:53
سلام به نظر من تولد يه ادم سالم يه چيز معمولي نيست بلكه يه معجزه اس چون غير از بدن سالم يه روح هم داره كه اشرف مخلوقاته و اين يه معجزه اس چيزي كه ماها فراموش كرديم ،ميدونم كه ميدونستي اماشايد خدا بخواد كه قدر سلامتي را بيشتر بدوني و حس كني پس همه چيزو به خودش واگذار و منتظر معجزه كاملتري باش عزيزم،ماهم دعا ميكنيم كه زودتر اين معجزه بزرگ رخ دهد.مواظب خودتون باشين دوستتون دارم.باي
sahel
9 آبان 91 12:31
بخدا توکل کنید خیلی هستن که دردی عین شما دارن http://banoooomir.blogfa.com/