فسقلی عشق مامان و بابا

این روزهای من

1391/6/6 11:41
862 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

از اینکه چند وقتیه واسط ننوشتم عذر خواهی میکنم واسه همین میخوام توی این مطلب خلاصه اتفاقات گذشته رو واسه ات بنویسم :

بعد از اینکه دیگه نرفتم سر کار و خونه نشین شدم ، هنوز سرم شلوغ بود و هر روز مشغول رفتن به اداره کار واسه درست کردن بیمه بیکاری و این پروسه که هنوز هم تمام نشده با کمک و همراهی بابا علی مهربون انجام شد و حالا هم منتظر یکسری از کارها هستم که انجام بشه و بعد باز برم دنبال بقیه کارها ، خلاصه روزها به همین منوال میگذشت و شبها هم با افطاری و فیلم های تلویزیون و ...

بابا علی تعطیلات تابستونه داشت و من هم که بیکار تصمیم گرفتیم با اجازه دکتر یه مسافرت بریم که البته با توجه به شرایط من به این نتیجه رسیدیم که بریم خونه مامان مینا و بابا ابراهیم . چند روز قبل از عید خاله معصومه و مبینا و مامان مینااومدن خونمون و خیلی خوش گذشت و مبینا کوچولو واسه نی نی خاله اش یه خرس خوشگل خریده بود دلقک که خودشم کلی ذوقش رو میکرد ، بعد از 2 روز بودن خونه ما رفتن مشهد و شمال واسه تفریح و ما روز شنبه یعنی یه روز قبل از عید فطر به همراه بابا علی و خاله مرضیه و مامان مینا راهی شهرکرد شدیم و فردای اون روز هم دایی مجتبی و زندایی هدیه هم اومدن و جمعمون جمع بود هر چند دایی جون و زندایی و خاله مرضیه خیلی مامانی رو اذیت میکردن ( واسه شوخی و خنده ) از خود راضیو با شوخی هی به مامانی میخندیدن ولی بابا علی از پس همشون بر میومد و به مامانی دلداری میداد چشمک.

بعد از سه روز که شهرکرد بودیم به سمت یاسوج حرکت کردیم و رفتیم پیش مامان بابا علی که اونم کلی ذوق زده شده بود و فقط شکم من رو میبوسید و میگفت دلم میخواد نوه عزیزم رو ببوسمniniweblog.com

و هر روز هم یه مرغ محلی میکشتniniweblog.comو کباب میکرد و به زور من باید میخوردم میگفت میخوام نوه ام جون بگیره خلاصه اونجا هم خوش گذشت و بعد از دو روز جمعه برگشتیم و توی راه اصفهان ،خاله مرضیه رو هم سوار کردیمniniweblog.comو راهی تهران شدیم و ساعت 4 صبح رسیدیم تهران و دیگه داشتم لحظه شماری میکردم که برم سونو گرافی و ببینم نی نی عزیزم در چه حالیه !!! روی برگه سونو گرافی هم ساعت کار رو نوشته بود 8 تا 2 بعد از ظهر ، صبح ساعت 10 با بابا علی راهی شدیم و من به خاطر ترس سونو قبلی کلی شکلات و ... خوردم ولی بعد که رفتیم سونو دیدیم ساعت کاری تغییر کرده و باید بعداز ظهر بیایم نوبت گرفتیم و برگشتیم خونه و باز انتظار تا ساعت 3 بعداز ظهر که با بابایی راهی شدیم و سه نفر جلوی من بودن کلی استرس داشتم و همش مشغول دعا کردن بودم تا نوبتم شد و با بابایی رفتیم داخل و قبل از سونو جریان سونو قبلی ام رو برای دکتر تعریف کردم که حواسش باشه و کوچولوی نازنینم رو اذیت نکنه البته خانم دکتر خیلی مهربونی بود و چهره اش هم انرژی مثبت میداد و آرامش بخش بود . اول سونو سراسر سکوت بود و استرسم بیشتر میشد که دکتر گفت : خدا رو شکر همه چیز نی نی شما خوبه و هیچ مشکلی من نمیبینم بعد هم گفت :جنسیتشو میدونین که من گفتم نه . گفت دوست دارین چی باشه ؟ گفتم : فرق نمیکنه فقط سالم باشه که خانم دکتر گفت سلامتش رو که بهت گفتم شکر خدا خوبه و نی نی شما پسرهniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comنمیدونم چرا وقتی شنیدم اشک از چشمام جاری شد بابایی باز ازم پرسید چیه ؟گفتم پسر که گل از گلش شکفت و از خانم دکتر پرسید مطمئنین پسره ؟ و خانم دکتر دسته گل بین پای تو رو واسه بابایی زوم کرد که بابایی باور کنه یه پسره طلا داره . بعد هم دکتر کم کم تمام اجزا بدنتو بهمون نشون داد و ما هی ذوق میکردیم کف پای چپت رو توی شکم مامان فشار میدادی که من به دکتر گفتم : پس چرا حسش نمیکنم گفت آخه الان زیاد قدرت نداره .( الهی من فدای پای کوچولوت بشم )

بعد از مطب خوشحال و خندان اومدیم و به همه خبر دادیم البته همه میگفتن ما میدونستیم پسره !!!!

بابا علی هم که کلی برای بقیه از پسرش تعریف میکرد و حسابی همه رو اذیت میکرد مثلا به زندایی هدیه میگفت یه دختر بیارین شاید !!! پسرم اومد گرفتش و یا به خواهرش میگفت از دست خواستگارا راحت شدم و ............

در مورد نامگذاری تو هم بگم من و بابایی از وقتی نامزد کردیم با هم تصمیم گرفتیم اسم نی نی مون رو اگه پسره سهیل و اگه دختره سوگند بذاریم ولی وقتی زمان گذشت گفتیم نه یه اسمهای دیگه انتخاب کنیم و وقتی تو اومدی توی شکمم با هم سر اسم آرتین برای پسر تفاهم داشتیم ولی سر اسم دختر به هیچ تفاهمی نرسیدیم که دیگه الان نیازی هم نیست و به این ترتیت گل پسر من ، یکی یدونه مامان و بابا ، امید زندگیمون رو آرتین نام گذاشتیم ان شالله همیشه سالم باشی و اسم دار عزیزم .niniweblog.com

 

خدایا شکرت از اینکه دلشادمون کردی ، ازت میخوام علی عزیزم و آرتین نازنینم رو برام صحیح و سالم نگه داری آمین یا رب العالمین .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

زری
5 شهریور 91 12:15
خیلی مطالب قشنگی بود امیدوارم این دوره را با سلامت کامل تموم کنی به خودت بیشتر برسی موفق باشی
خاله نسيم
5 شهریور 91 14:57
مبارك مبارك مباركه مبارك اول براي آرتين خاله خودم بعد براي مريم جونم
لیلا
5 شهریور 91 15:01
مبارکه عزیزم . به سلامتی انشالله که همیشه خوش و سلامت باشید . الهی که گل پسرتون همیشه سالم و نامدار باشه . در ضمن قالب وبلاگتم خیلی نازتر شده . همه چیز به خوشی و سلامتی مبارکههههههههههههه
مامان دینا و امیر
5 شهریور 91 15:19
خیلی خوشحالم که همه چیز خوب و خوش بوده............به سلامتی!
مهرناز
8 شهریور 91 2:42
وااااااااااااااای مبارکه عزیزم دیدی همیشه بهت میگفتم حس ششمم میگه نی نی تو پسره حالا به حس ششم مهرناز خانم اعتقاد پیدا کردی حالا رادین یه دوست خوب گیرش اومده هورااااااااااا
مامان دینا و امیر
8 شهریور 91 11:12
چقدر ناراحتم که بعد از اینکه برات نوشتم خوب و خوش الان باید باهات همدردی کنم..............چون یه تجربه مشترک داشتم باهات خیلی درکت می کنم...........دلم نمی خواد دلداری بیخود بدم چون می دونم که چقدر ارتین براتون عزیز بود.............ولی فقط اینو می دونم که پسرت اون دنیا منتظرت هست و اینکه خدا رو شکر علی جونت کنارت هست پر قدرت و پرتوان.............مهم شما دو تایید بچه های بعدی که بیان این روزها فراموش می شه.............صبور باشی پر قدرت دوست خوبم!