فسقلی عشق مامان و بابا

عمربی ارزش ما ......

امروز 100 روز از نبودنت در کنارم میگذره . خیلی زود گذشت ..... عزیزم خیلی دلم برات تنگ شده . گاهی دست روی شکمم میکشم و جای خالیت رو حس میکنم . وقتی فکرش رو میکنم که باید چند هفته دیگه بدنیا میومدی و من و بابایی رو خوشحال میکردی دلم میگیره و اشکم جاری میشه . اصلا نمیدونم چرا از وقتی رفتی رفیق من این اشکها شده . اشکهایی که سعی میکنم از بقیه پنهانشون کنم و فقط توی تنهایی خودم باهاشون خودم رو راحت کنم ، البته گاهی دیگه اختیارشون از دستم خارج میشه و وقتی توی آغوش بابایی هستم از چشمام جاری میشه و بابایی با حرفهای قشنگش تسکین قلبم میشه . بهم میگه پسرمون الان بهترین جاست و منتظرمون هست تا شفاعتمون کنه و بهم میگه ازت بخوام خواهر یا برادرت رو زود ب...
16 آذر 1391

سفر کردم که از یادم بری دیدم نمیشه .......

پسرم نمیدونم الان کجا هستی و چرا تنهام گذاشتی ؟ این روزها بهت خیلی فکر میکنم که چرا بی وفا بود ی؟ چند وقتی بود که علی دوست داشت یه سفر به قائم شهر بریم و دوست قدیمی و هم دانشگاهیو که 15 سالی بود ندیده بود ببینه و این تصمیم این هفته عملی شد و شاید مهمترین بهانه هم عوض شدن حال و هوای من بود . البته در این رفتن تردید داشتم چون هنوز خودم حال روحی خوبی نداشتم که بتونم با یه خانواده جدید روبرو بشم اونم احتمال میدادم که نکنه با هم مچ نباشیم و بهم خوش نگذره ولی دوست هم نداشتم به علی نه بگم پس موافقت کردم و به سمت قائم شهر حرکت کردیم توی راه که خیلی خوش گذشت و این اولین سفر شمال بود که دو نفری میرفتیم (قبل از این حتما همسفرداشتیم ) . وقتی رسیدیم قا...
14 آبان 1391

روزهای مریم بدون آرتین

دوستای گلم سلام بعد از رفتن آرتین عزیزم هر روز کارم گریه و زاری بود تا 10 روز بعد از رفتنش خبردادن که پدر هدیه گلم ( زنداداش عزیزم ) بر اثر ایست قلبی از دنیا رفته ( جمعه 17 شهریور ساعت 8 شب ) ، شوک سنگینی بود مرد نازنینی که هر چی از خوبیش بگم کم گفتم کسی که هر چند سه سال بیشتر نمیشناسمش ولی خیلی رفتنش رو دلم سنگینی کرد . علی عزیزم با تمام وجود گریه میکرد و میگفت واقعا خدا گلچینه ، سریع رفت فرودگاه و برای فردا صبح بلیط هواپیما گرفت و رفتیم ماهشهر . برام سخت بود بخوام با هدیه روبرو شم ولی وقتی رسیدم و زنداداشم رو تو اون حال دیدم ،مامانش که بیهوش بود و ..... خیلی سخت و دردناک بود طوری که غم خودم رو فراموش کردم . و از اینکه حسابی گریه کردم و خ...
17 مهر 1391

این روزهای من

  آموختم که خدا عشق است و عشق تنها خداست آموختم که وقتی ناامید میشوم خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار میکشد دوباره به رحمت او امیدوار شوم . آموختم اگر تاکنون به آنچه خواستم نرسیدم خدا برایم بهترش را در نظر گرفته آموختم که زندگی دشوار است و لی من از آن سخت ترم ......... این روزها این جمله شده ورد زبونم شاید بتوانم خودم رو آروم کنم این روزها با خودم کلنجار میرم که باید بسازم با زمونه ولی نمیدونم چرا اکثر مواقع اشک امونم نمیده خیلی کمتر گریه میکنم ولی اکثراً بغض گلویم را گرفته گاهی وقتی وسط جمله دیگه نمیتونم حرفم رو ادامه بدم به خاطر بسته شدن گلوم توسط بغض احساس خجالت میکنم با خودم هر روز تصمیمات جدیدم رو ...
17 شهريور 1391

درد و دل هایم با آرتینم که تنهایم گذاشت

پسر نازنینم کجا رفتی ؟ نگفتی مامان چقدر دلتنگت میشه ؟ نگفتی مریم بیتو چیکار کنه ؟ امروز 4 روزه که دیگه توی شکمم نیستی ؟ هر جای خونه نگاه میکنم یاد خاطرات با تو بودن میفتم یاد روزایی که باهات حرف میزدم صبحا وقتی از خواب پا میشدم اول رو شکمم دست میزاشتم که صدای قلبتو بشنوم . بهت میگفتم صبح به خیر شادمانی الهی برام بمانی ولی حیف...... افسوس و صد افسوس ............. پسرم چه قدر بابایی دوستت داشت وقتی صبح میخواست بره سر کار باید اول من و بعد شکمم رو ببوسه . هر روز میگفت یه مید زندگی کم داشتم که خدا بهم داد چرا رفتی ؟؟؟ چرا ؟؟؟ صبح وقتی خواب بودم ساعت 9 صبح زنگ میزد و بیدارم میکرد و میگفت خانومی پاشو بچه ام گشنه اشه . میگفتم تو از کجا میدونی خ...
10 شهريور 1391

خداحافظ امید زندگیم

آرتینم بی هیچ بهانه ای رفت بدترین روز زندگیم 7/6/91 بود وقتی صبح از خواب بیدار شدم هیچ مشکلی نداشتم ساعت 8 صبح بود و رفتم دستشویی هنوز آماده دستشویی نبودم که حس کردم بادکنکی درونم ترکید و یکدفعه آب ازم خارج شد خیلی ترسیدم با استرس تمام اومدم آماده شدم و با خواهرم خودم رو به بیمارستان رسوندم فقط توی راه خدا خدا میکردم که بچه ام چیزیش نشده باشه وقتی به بیمارستان رسیدم و ماما خواست چک کنه دیگه لخته خون ازم خارج شده بود گفتن کیسه آب پاره شده و دیگه بچه زنده نمیمونه انگار دنیا رو سرم خراب شده بود فشارم 15 بود که گفتن فشار بالا کیسه آب رو ترکونده توی این 5 ماه هیچوقت فشارم بالای 11 نرفته بود . دهانه رحم بسته بود و ماماها گفتن آماده کنین واسه سزا...
8 شهريور 1391

این روزهای من

سلام عزیزم از اینکه چند وقتیه واسط ننوشتم عذر خواهی میکنم واسه همین میخوام توی این مطلب خلاصه اتفاقات گذشته رو واسه ات بنویسم : بعد از اینکه دیگه نرفتم سر کار و خونه نشین شدم ، هنوز سرم شلوغ بود و هر روز مشغول رفتن به اداره کار واسه درست کردن بیمه بیکاری و این پروسه که هنوز هم تمام نشده با کمک و همراهی بابا علی مهربون انجام شد و حالا هم منتظر یکسری از کارها هستم که انجام بشه و بعد باز برم دنبال بقیه کارها ، خلاصه روزها به همین منوال میگذشت و شبها هم با افطاری و فیلم های تلویزیون و ... بابا علی تعطیلات تابستونه داشت و من هم که بیکار تصمیم گرفتیم با اجازه دکتر یه مسافرت بریم که البته با توجه به شرایط من به این نتیجه رسیدیم که بریم...
6 شهريور 1391

تصمیم نهایی

کوچولوی نازنینم سلام امیدوارم حالت خوب باشه باز هم میخوام از این روزهای خودم برات بنویسم ، امید زندگی من بعد از اون جریان سونو گرافی و مشکل دار شدن مامان مریم چند روزی توی خونه موندیم و حال من که بهتر شد رفتیم سر کار ولی عزیزم چشمت روز بد نبینه که باز حال مامان خراب شد ، از اونطرف هم سر کار خیلی اذیتم میکنن واسه مرخصی های استعلاجی و نرفتنم ، که خانم اینجا شرکت خصوصیه و ما نمیتونیم همش به خاطر نیومدن شما ضرر بدیم و ..... مدت زمان کارمم که طولانی بود از ساعت 8 صبح تا 5/5 بعداز ظهر و هیچ جای استراحتی نبود ، خلاصه خیلی اذیت شدم با خودم توی رفتن سر کار یا موندن توی خونه ومراقبتت از تو مردد بودم ، آخه از یکطرف با توجه به هزینه ها و قسط های خو...
3 مرداد 1391